ـ نگفتی؟!
با سوالش به خودم اومدم.
ـ من عروس ایاز خانم.
بااین حرف ایستاد وبه طرفم برگشت.احساس کردم چندان از شنیدن این حرف خوشحال نشد وبرخلاف دیگرون ازم استقبال نکرد.
- خب؟!
یه جورایی تو ذوقم خورده بود.واسه همین با تردید زمزمه کردم.
ـ منو فرستادن ازتون دو کوزه ماست بگیرم..........................
ر
جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید