loading...
مبین پاتوق - آشپزی.سرگرمی.اس ام اس.عکس
تبلیغات
اطلاعیه سایت


به دلیل بروز بودن سایت از صفحات دیگر نیز دیدن فرمایید

مطالب درخواستی خود را در تماس با ما مطرح کنید

کپی برداری از سایت فقط با ذکر منبع مجاز است

برای استفاده بهتر از امکانات در سایت عضو شوید 


هواداران مبین پاتوق سایت رو با نام سامانه تفریحی مبین پاتوق لینک کرده و یا بنر ما را در سایت خود قرار دهند



http://s6.uplod.ir/i/00645/tlvb55ocf12z.gif


https://rozup.ir/up/music-city/cvxgfvx.gif

آخرین ارسال های انجمن
mobin-kasiri بازدید : 660 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

سکانسی از سریال درست از آب در نمی آمد و مجبور شده بود چندین و چند بار دیالوگهایش را تکرار کند. حس می کرد مغزش در حال انفجار است. کلید را در قفل در چرخاند و وارد حیاط شد. ماشین سیاوش در پارکینگ نبود. نفس راحتی کشید. با اتفاقی که دیروز صبح افتاده بود ترجیح می داد کمتر جلوی سیاوش آفتابی شود.
در خانه را باز کرد. پانیذ با دیدنش داد زد.
- عمه پارمین اومدش
کیفش را روی مبل گذاشت. شهره از آشپزخانه بیرون آمد...............

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید


mobin-kasiri بازدید : 310 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

شب ، بعد از شستن ظرفها کنار کوکب نشست.
- چه سریالیه؟
کوکب بدون آنکه به او نگاه کند گفت :
- تکرارعاصی ... بار قبلی بعضی از قسمتهاش و درست ندیدم
به صفحه تلویزیون چشم دوخت.
- از شهره جون چه خبر ... زنگ نزد
آگهی بازرگانی پخش شد. کوکب صدای تلویزیون را کم کرد و به او نگاه کرد.
- چرا صبحی زنگ زد ... بهت سلامم رسوند...............

 

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 318 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

با انگشت روی شیشه بخار گرفته اسم حمید را نوشت ... لبخند محزونی زد و چشمهایش را بست ... قبلا فکر می کرد یک روز هم نمی تواند بدون حمید زندگی کند ولی حالا ... یک ماه از ناپدید شدن حمید می گذاشت و او به راحتی به زندگیش ادامه می داد.
سرش را به شیشه ماشین چسباند و به خیابان های تاریک نگاه کرد ... یعنی دیگه دوستش ندارم ... چرا دلم برا بابا تنگ نمی شه ... حرفهای ناگفته ای در مغزش رژه می رفت..........

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 328 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

به چهره اش در آینه نگاه کرد...اطراف چشمهایش سیاه شده بود و رد سیاهی آن تا چانه اش می رسید ... نفس عمیقی کشید ... باید با اعتماد به نفس از اتاق خارج می شد ... نمی خواست سیاوش خیال کند او را خورد کرده است ... دستمال مرطوبی از بسته درآورد و تمام آرایش به هم ریخته صورتش را پاک کرد ... سریع مقداری از کرم را به پد زد و نزدیک صورتش برد ... قطره اشکی از چشمش چکید ... به پوست سفید صورتش خیره شد ... من کجام شبیه کلاغه ... بقضش را قورت داد و قطره اشک را با سر انگشت زدود ... کرم را به صورتش زد.
چند ضربه به در خورد ... پانیذ وارد اتاق شد.آرایشش تکمیل شده بود و شال را روی سرش مرتب می کرد. نگاهی به پانیذ کرد.............................

 

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 350 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

با صدای بستن در حال چشمهایش را باز کرد ... کوکب از آشپزخانه بیرون آمد .
- تو چرا بیدار شدی ... هنوز نیم ساعت نیست که خوابیدی
- باید برم دنبال خونه زیاد وقت نداریم
کوکب دوباره چشمهایش تر شد .
- خوبیت نداره یه دختر جوون بره دنبال خونه ... اونجا ها همه جور آدمی میاد
سرش را به دیوار تکیه داد.
- من نرم ... کی بره ؟
کوکب درمانده اشک می ریخت.................

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 483 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

خلاصه : پارمین تو یه خانواده متوسط همراه خواهر و پدر و عمه اش زندگی می کنه. زندگیشون گاهی پایین گاهی بالا می گذره تا اینکه پدر خانواده برای انجام معامله ای تمام دارایی شون و که یه خونه و ماشینه می فروشه ولی طرف کلاه بردار از آب در میاد و پارمین تصمیم می گیره برای نجات خانوادش کاری و انجام بده که عواقب وخیمی در پی داره ..... خلاصه اش ساده است ، گول سادگیش و نخورید.................

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 2356 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

ترس و اضطراب تموم وجودم رو پرکرده بود.نکنه مانی بلایی سر سورن بیاره.اونم موقعی که ما داریم به هم می رسیم بعد این همه مدت.خدایا سورنم رو به خودت می سپارم.
تو تموم طول راه چندین بار سورن با من تماس گرفت.من هم همینطور.دل شوره بدی داشتم.از ساعت 5 به بعد دیگه هیچ تماسی نگرفت.هر وقت هم که من زنگ می زدم گوشیش بوق می خورد اما جواب نمی داد.ترس امونم رو بریده بود.نفهمیدم چطوری ولی ساعت هفت رسیدم خونه.تموم ماجرا رو برای بابا و مامان و غزل تعریف کردم.هر کسی باهاش تماس می گرفت گوشی زنگ می خورد اما برنمی داشت...............................

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 439 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

عسل:سلام آقا سامی...خوب هستین؟
سام هم کنار ماایستاد و با سورن دست داد.
سام:ممنون خوبم.شما چطورید؟احوال شما جناب سرگرد؟
سورن که یکم جدی شده بود گفت:ممنون سامی جان...خوبم
عسل:عرشیا خونه اس؟
سام:راستش شرکت کار داشت رفته بودم سر راهم یه سری بهش بزنم دیدم کارهاش زیاده...شاید امشب نیاد.......................

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 448 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

چشم ها رو باز کردم و بعدازخوندن آیه الکرسی رفتم داخل.یه سالن بزرگ بود که یک طرفش یه سالن خیلی بزرگ بود که خیلی رفت وآمد توش زیاد بود.اما دقیق داخلش رو نمی تونستم ببینم.چندتا دیگه دربود که بسته بودن.باصدای مردی که پشت میز نشسته بود به خودم اومدم ودست از بررسی کردن اداره برداشتم.
-بله چیزی گفتید؟
مرد:گفتم امری داشتید؟کارتون رو بفرمایید......................

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

mobin-kasiri بازدید : 525 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

بابا:بچه ها متاسفم.کار پیش اومده باید فردا ظهر برگردیم.
غزل و عرشیا غر غر هاشون شروع شد.اما من خوشحال بودم
کبیری:چرا آقا علیرضا.می موندین نمک آبرود هم می رفتیم دیگه
بابا:شرمنده ام به خدا.دادگاه رو نمی شه به امون خدا سپرد ماهم زیاد مرخصی نداریم
شوهر خاله:قاضی بودن هم این مشکل هارو داره دیگه
بابا:آره به خدا
مامان:ماهنوز بازار نرفتیم ها...............

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 306 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

چاقوم رو درآوردم و گرفتم دستم. اومد جلو. چندتا ضربه زدم که جا خالی داد و خواست چاقو رو ازم بگیره. چاقو رو محکم کشیدم و دستش باز برید و رفت عقب. حالا هر دو تا دستش زخمی بود. از دیدن اون همه خون چندشم شد، اما مهم نبود، باید می مرد. می مرد تا من زنده بمونم. این بهترین راه بود. چاقو رو گرفتم دستم و قلبش رو نشونه گرفتم. سریع جا خالی داد و چاقو فرو رفت تو گچ دیوار. با تمام قدرتش دوید سمت من و هولم داد که خوردم به دیوار. از درد و خستگی سر خوردم و پایین دیوار نشستم. نفس نفس می زدم. سرخ شده بودم و به سرفه افتاده بودم. اونم دست کمی از من نداشت. هنوز وسط اتاق ایستاده بود.

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 264 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

سورن:سلام مهندس هنوز کسی نیومده؟
نادرخان به پامون بلند شد و بعد از سلام وعلیک گفت:نه هنوز ساعت شیش مهمونی یه ساعت دیگه شروع میشه این مهمون هایماهم زیاد خوش قول نیستن می زارن یه دوساعت دیگه بیان که کلاس داشته باشه براشون...توچطوری دخترم؟چقدر زیبا شدی.این شوهرت باید حسابی حواسش رو جمع کنه که خانوم خوشگلش رو ازش ندزدن...یادم باشه به مریم خانوم بگم یه اسفندی برات دود کنه
عسل:ممنون مهندس.............

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 335 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

نمی دونم چرا دلم می خواست زار بزنم. اون دختر اولین جنازه ای نبود که می دیدم، همیشه کارم با همین جرم و جنایت و جنازه ها بود و من بی هیچ ترسی کار می کردم. اما نمی دونم چرا دلم واسه این یکی این قدر سوخت. قیافه ی معصومی داشت. حتی یه ثانیه هم صورتش از جلوی چشم هام کنار نمی رفت. عین یه پرده همش جلوی روم بود. تا می تونستم تو خلوت خودم گریه کردم. ارادم واسه گرفتن انتقام قوی تر شد. این از اولین قربانی، نباید بذاریم دومی و سومی هم از راه برسه. خدایا خودت کمکمون کن! خدایا من و سورن و متین تنها امیدمون به توئه. خدایا خودت هوامون رو داشته باش.

 

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 639 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

اس ام اس:
سلام عسل جون...می دونم بد موقع اس دادم ولی دلم طاغت نمی آورد.از اون روزی که دیدمت عاشقت شدم.به خاطر همینم سارا رو گذاشتم کنار.من واقعا دوستت دارم.سورن رو بیخیال شو می دونم هیچ عشقی بینتون نیست...فردا حتما باید باهات صحبت کنم...بابت امشب عذر می خوام...
شب بخیر عزیزم...
وقتی اس ام اس رو خوندم تو چشم های سورن مستاصل زل زدم
عسل:من..به خدا من.................

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 393 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

یه ساعتی که گذشت جفتشون کم کم به هوش اومدن
متین:اینجا چه خبره من چرا سرم گیج میره
سورن:منم سر گیجه دارم حالم داره بهم می خوره.چی شده؟
عسل:هیچی این آقاهه اومده اینجا مهمونی فقط بنده خدا نصفه شب اومد که ماهمه خواب بودیم...نگران نباشید خودم خوب ازش پذیرایی کردم.
سورن در حالی که منگ راه می رفت رفت کنار مرده رو زمین نشست.
سورن:کشتیش؟
عسل:نه فقط بیهوشش کردم.............

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 302 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

نــه، این این جا چی کار می کنه؟ سورن عوضی خفه ات می کنم! به خدا با همین ده تا انگشت خودم خفه ات می کنم. سورن با دو لیوان شربت از آشپزخونه اومد بیرون. با یه نیش باز رفت سمت دختره و شربت تعارف کرد. بعد هم با تعجب و لب های خندون رو به من گفت:
- اِ آبجی تو برگشتی تو اتاق؟
دخترپررو- برادر شما خیلی دوست داشتنیه. خیلی خیلی ......
سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم. رو مبل نشستم و پام رو انداختم رو پام..................

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 1820 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

سورن- چیه؟ چرا این طوری نگاهم می کنی؟ تو هم بلد نیستی کراوات ببندی؟
- چرا چرا، بلدم.
از خودم حرصم گرفته بود که چرا اون طوری بهش خیره شدم. الان پیش خودش چی فکر می کنه؟ سریع کراوات مشکیش رو بستم. کت و شلوار مشکی و پیراهن قرمز، بامن ست کرده بود.
سورن- خواهش می کنم اون جا لجبازی نکن، نباید این ماموریت قربانی لجبازی ما بشه.
- چیه یهو روشن فکر شدید قربان؟

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 530 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

نام رمان:آقای مغرور،خانم لجباز
نام نویسنده:بهارک- مقدم
ژانر:عاشقانه،کمدی-کل کل، پلیسی
تعداد صفحات:حدود300
اول شخص مفرد(مونث).گاهی دانای کل
سال انتشار:92

خلاصه:
داستان،داستانه دوتا مامورموفق اداره آگاهیه که اصلا آبشون باهم تویه جوی نمی ره!یکیشون سرگرد سورن صادقی و دیگری سروان عسل آرمان.
داستان از جایی شروع می شه که اداره آگاهی واسه دستگیری یه باند بزرگ قاچاق مواد مخدر مجبوره که دوتا مامور زبده رو بفرسته به عنوان یک زوج داخل این باند.واولین گزینه ها کسی نیستن جز بچه های داستان ما...
داستانی پر از فراز و نشیب!حوادث مختلف واتفاق های جالب!
شخصیت ها:
سرگرد سورن صادقی:شاید داستان یکم اولش همخونه ای باشه اما سعی کردم از قالب پسرهای پولدار وهوسباز دراومده باشم و یه آدم نسبتا معمولی رو جایگزینش کنم که شماهم دوستش داشته باشید.من که عاشقشم با اون جذبه اش...
سروان عسل آرمان:یه دختری که همیشه هم لجباز نیست.دوست داشتنی ومهربون!من که خیلی دوستش دارم
اینم از لینک نقد رمان حتما سر بزنید و نظراتتون رو بهم بگید.منتظرم ها

آقای مغرور، خانم لجباز | بهارک-مقدم کاربرانجمن | معرفی و نقد کتاب

 

اینم از مقدمه.

 

مقدمه:
کنار بغض خیس پنجره می نشینم...
با سرانگشتانم روی تن سرد شیشه، قلبی را نقاشی می کنم...
قلب؟
کدام قلب؟
همان قلبی که بازیچه ی غرور تو می شود ولجبازی های من؟
تو در دریای غرورت غرق می شوی و من زنجیره ای از لجبازی هایم می بافم!!!
به همین آسانی تو از من دور می شوی و من از تو...
می دانی؟میان من تو فاصله است
نه فاصله ای که به متر باشد یا شایدهم کیلومتر!
میان ما فاصله ای ست به قدغرور بیش از اندازه ی تو و لجبازی ها وبهانه های کودکانه ی من!!!
بیا...
بیا عشق را قربانی خاله بازی های کودکانه مان نکنیم...
بیا کنارم.دستانت را دور کمرم حلقه کن دستانم را در دست بگیر...
باانگشت هایت کنار قلب من قلبی بکش...
دیگر نمی خواهم عشق را با غرور ودیوانگی سربِبُرم و قربانی کنم
بشینم وچشمانم ببارد و به روزگار لعنت بفرستم!
نه!من نمی خواهم با دستان خودم،همه چیز را تباه کنم...
بیا...
دیگر تو آن آقای مغرور نباش
و من خانم لجباز...
بیا عاشق شویم...باهم!!!..................

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

mobin-kasiri بازدید : 1301 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (1)

-بعید می دونم اینطوری باشه که شما می گین ! مشکل همسرتون به نظر وخیم می یاد، قشنگ واضح دچار شک عصبی شده و این بار اولش نیست ، چون سیستم عصبیش به شدت حساسِ و با کوچکترین تحریکی عکس العمل شدیدی نشون می ده ... 
-من دقیق نمی دونم !
اینبار نوبت دکتر که با بهت نگاهش کنه ...
-منظور تون رو درست متوجه نشدم، یعنی می خواین بگین نمی دونستین همسرتون یه مشکل حاد دارن؟
-تا همین چند ساعت پیش نمی دونستم!!!..................

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 436 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

لیوان آبو سر جاش گذاشتو دوباره رفت سمت اونی که ازش متنفر بودولی براش می مرد ... 
یه نگاهی به دورو بر انداخت ، همه جا در امنو امان بود ...

چشمش افتاد به جای گازش سرشونه باران، یقه لباس گشاد بودو می شدو جای زخمو واضح دید،یکمی جلو تر رفت ... مرض داشتی پسر؟ ببین چیکارش کردی؟ وای که نمی دونی چقدر خوشمزه بود به خدا ...

... درد ، اگه کسی ببینه چی ؟ حالا که کسی نیست... یعنی تا ابدم کسی نیمیاد؟ خوب می گم لباشو عوض کنه ، آره جون خودت اونم گوش داد! واسه دق دادن تو هم که شده کاری می کنه همه بفهمن کار تو بوده ...مگه مرض داره ؟ نداره ؟ خوب چرا داره ، اگه نداشت که الان من به این حالو روز نبودم ... برو تلافی .. آخه نمی ذاره ، خاک بر سر به درد نخورت، مثلا" مردیا !!!.............................

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 259 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

هوا حسابی سرد بودو سوز بدی داشت حتی یه طوری بود که به نظر می اومد برفم داشته باشه، یه اورکت بلند مشکی که تازه هم خریده بودو با یه شلوار خوش دوخت بلوز همرنگش که دودی بود انتخاب کردو یه کروات دوودی ، طوسی هم زد ... 
تیپش در حد یه مانکن اساسی تکمیل شده بود، عطرشم زدو یه نگاه اجمالی به خودش انداخت، داشت دیرش می شد به بیان قول داده بود، پس باید زود می رفت ... 
زنگ در خونه پدریشو که زد یه حس گس ریخت تو تنش، چقدر روحش پر می کشید برای دوباره اینجا بودن !
وقتی وارد سالن شد اولین کسی که برای استقبالش اومد مادر همیشه چشم به راهش بود ، بعدم حاج صلاح ... باهاشون روبوسی کردو رفت سمت سالن پذیرایی ..................

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 352 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

...با اینجا ایستادنو زانوی غم بغل زدن به جایی نمی رسم،باید ادامه بدم ...
راه افتادو از اونجا کم کم دور شد ، به خیال خودش داشت می رفت سمت اون روستا ، ولی هر چی می رفت کمتر چیزی براش آشنا می اومد !

از ترس نفسش گرفته بودو نمی تونست درست قدم برداره، اگه روز بودو یا حتی توشرایط عادی می تونست مسیر روستارو پیدا کنه اما حالا مغزش خالی شده بودو حتی نمی تونست درست جلوی روشو ببینه .......................

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 427 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

 

توماژ یکی از اون اخمای خاص خودشو به صورت طناز پاشیدو دستشو کنار زدو به سمت صدا رفت ...
طناز اما تو دلش لعنت فرستاد به اون خروس بی محل بعدشم برگشتو یه نگاه پر تنفر بهش انداخت ...
باران چند لحظه کوتاه بهشون خیره شد، اما سعی کرد به خودش مسلط بشه ، داشت راه اومده روبر میگشت که ...
- جانم چیزی شده ؟......................

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 261 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

توماژ همینطور کلافه پاشو روی سنگ ریزه های زیر پاش گذاشته بودو اونارو عصبی عقب جلو می کرد که صدای یه جیغ بنفش قلبشو ازجا کند، بی معطلی بلند شدو دوید سمت صدا ... 
توی دلش هرچی بدو بیراه بلد بود ،نثار اون روح پلیدو لجبازکردو سرعتش اضافه کرد تا بالاخره بانی صدا جلوی چشماش ظاهر شد ...

دوید سمتش ، قلبش از التهاب زیاد تند می تپید، باران پاشو توی شکمش جمع کرده بود، اما تا توماژ کاملا" بهش نزدیک شد، صدای قهقهه بلندش فضای کوهو پر کرد ...

توماژ دلش می خواست خفش کنه ، سر به سرش گذاشته بود، پره های بینیش تند تند بازو بسته می شدو از چشماش خون می چکید ..............

 

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

mobin-kasiri بازدید : 232 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

... توماژو نمی دونم اما خودم چشیدم که می گم، بفهم دختر! آخه چطوری بهت ثابت کنم که به خاطر چی دنبالت ؟

- خوب تو گوشات فرو کن روژین ، اگه یه باره دیگه از این غلطا بکنی نه من نه تو، اگه می خوای بیایو ببینیش از من مایه نذار، من حوصله این مسخره بازیا رو ندارم ...

روژین مظلومانه نگاهش کردو چیزی نگفت ...

- حالا هم زنگ بزن داداش جونت ، این گندی رو که زدی یه جور جمعو جورش کن ................

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 317 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

بحث بین این دوتا تمومی نداشت ولی خوب از بچگی باهم بزرگ شده بودنو از برادر بهم نزدیک تربودن ، واسه همین جایی واسه دلخوری از حرفای هم پیدا نمی کردن ...

حتی یه جا درس می خوندن، توهان الان برای دکتری می خوند ولی هنوز مثل پسر بچه ها شروشور بود،به هر حال استایلشم جوری بود که ناخودآگاه همه بهش کشش پیدا می کردن و این براش لذت داشت ...

بالاخره همه جمع شدنو آتیش اصلی رو به پا کردنو پسراهم آتیش سوزی درونشون جرقه زدو ترقه و بمب و نارجک بود که تو هوا می رفتو جیغ دخترارو در می آورد ................

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 237 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

خلاصه رمان الهه شب:

باران دختری که سعی می کنه شبیه بقیه دخترا نباشه، تا حالا عشقو تجربه نکرده و بهشم توجهی نداره ، ظاهری تقریبا" پسرونه داره و اصولا"در خواست کمک کسی رو قبول نمی کنه، در مورد جنس ذکور هم زیاد تمایلی به کمک کردن نداره، واز قضا با شخصی آشنا می شه که دقیقا"سعی می کنه جنسیتش روی رفتارش زیاد تاثیر گذار باشه و زیادی ادعای مردی کنه ...

توماژ که حداقل سعیش رو واسه خوب بودن می کنه ،دوست داشتنی و البته خیلی با هوش و در ضمن گاهی اوقات زیادی غیرتی ، یکمی هم شکاک، خاندانش از تبار کرد نشینن و خودش هم یه پسر کرد چشم سیاه فوق العاده جذاب ، مادرش براش یه موجود مقدس و کلا" خونه رو یه محیط پاک می دونه که نباید توش گناهی رو مرتکب شد...


و حالا رسیدن این دوتا موجود کاملا" معکوس هم ،می تونه مسائلی رو پیش روشون بذاره که ممکن شخصیت اصلی شون رو تحت تاثیر بذاره چون مواجهه یه دختر سنگی با گذشته مرموز و پسری با ظاهری معقول و محجوب که سعی می کنه به دختر کمک کنه و کم کم عاشق خودش کنه اما باید دید باران می تونه با توجه به گذشتش طعم یه عشق واقعی رو بچشه یا نه !!!!

نوع نگارش محاوره ای و از زبون سوم شخص نوشته می شه ...

 

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 276 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

ـ نگفتی؟!
با سوالش به خودم اومدم.
ـ من عروس ایاز خانم.
بااین حرف ایستاد وبه طرفم برگشت.احساس کردم چندان از شنیدن این حرف خوشحال نشد وبرخلاف دیگرون ازم استقبال نکرد.
- خب؟!
یه جورایی تو ذوقم خورده بود.واسه همین با تردید زمزمه کردم.
ـ منو فرستادن ازتون دو کوزه ماست بگیرم..........................

 

ر

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

mobin-kasiri بازدید : 352 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

به محض تماس با خاله جیران،اون وعمو لطفی راه افتادن تا برای دیدن طرلان بیان.مطمئن بودم جز اونا کس دیگه ای نگرانش نمی شه حتی مادر خودم.
حوالی ساعت سه بامداد بود که از راه رسیدن.خاله رنگ به رونداشت وکاملا پیدا بود حسابی ترسیده.با دیدنش ،بغلش کردم.
ـ سلام خاله خوش اومدین.
ـ سلام عزیزم حالت خوبه؟
تعارف کردم بیان تو و عمو لطفی با لبخند محوی وارد شد.دست خاله رو گرفتم و ازش خواستم بشینه...................................

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 200 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

فرصت چندانی نداشتیم.باید هرچه سریع تر سعید رو می دیدیم.واسه همین من وشقایق فوری سوار ماشین زهره شدیم واز عامر خواستیم سمیه رو به یه جای امن ببره.
به محض سوار شدن،زهره گفت:همین الآن با محسن حرف می زدم.میگفت قائله ختم به خیر شده وکسی شک نکرده.ظاهرا سیف هم از اینکه رد عامر رو گم کرده خیلی عصبیه.به محسن گفتم تجهیزات رو جمع کنه ونذاره به این قضیه مشکوک شن..................

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 190 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

ـ حالا نوبت منه که بپرسم.این سوالیه که همیشه برام بی جواب مونده وخیلی دلم می خواست درموردش بدونم...چرا راضی نشدی با نینا ازدواج کنی؟
باچشمایی گرد شده ولب هایی که خیلی تلاش می کرد به خنده باز نشه،بهم نگاه کرد.خب قبول دارم یکم که چه عرض کنم،سوالم زیادی بی مقدمه وبی موقع بود.اونم وقتی که محمد تازه به علاقه اش ودلبستگیش اعتراف کرده بود اما دست خودم نبود.خیلی دلم میخواست اینو بدونم.
حتی نگاه جدی ومنتظرم باعث نشد که جلو خنده شو بگیره....................

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 366 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

اون شب تا صبح به اجبار بیدار موندم و غذاهای فردا رو آماده کردم ویه اتوی مختصر هم به لباسی که قرار بود بپوشم،کشیدم.محمد هم پا به پام بیدار موند و تو پختن فطیرها و آش کمکم کرد.اذان صبح بود که کارمون تموم شد و اون رفت وضوبگیره .
راستش بعد مدتها به دلم افتاد نماز بخونم وامروزم رو با نام ویاد خدا شروع کنم.رفتم تو اتاقم وبعد گرفتن وضو، سجاده مو رو زمین پهن کردم..........

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 274 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

خوشبختانه رهی هم با هامون اومد واینطوری می دونستم یاشار جرات نمی کنه زیاد به پر وپای ما بپیچه.با این حال تو هرفرصتی که بدست می آورد نیش خودش رو می زد.
بعد از ناهار دور هم نشسته بودیم وداشتیم میوه می خوردیم که رهی بی مقدمه پرسید.
ـ حالا این عزیز دردونه ی دایی کی به دنیا می یاد؟
آیناز دستی به شکم صافش کشید ولبخند زد.
ـ اواخر اسفند.
ـ یعنی حدود هفت ماه دیگه درسته؟
آیناز سر تکان داد ورهی رو به من ومحمد گفت:انشالله بعدشم نوبت شماست دیگه نه؟
قبل از اینکه هیچکدوم از ما چیزی بگیم،یاشار با لودگی خودش رو وسط انداخت................

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 236 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

اون شب گوهر بی بی منو به آلاچیق خودش برد.اون بیوه زنی بود که دوتا دختر ویه پسر با کلی نوه ونتیجه داشت.تو ایل جوون ها زود ازدواج می کردن پس بعید نبود همین روزها حتی نبیره اش رو هم ببینه.راستش از اینکه باید اینقدر نزدیک ومدام تو چشم این زن دقیق وتیزبین باشم،حس خوبی نداشتم.من توخونه ی پدری هم زندگی خصوصی ولااقل اتاق خواب خودم رو داشتم اما اینجا...
تو تاریک روشن صبح،بی بی بیدارم کرد..................

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 182 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

دستش رو با محبت دور شونه هام حلقه کرد وبا اون حس مادرانه ای که نمی تونست پنهونش کنه منو تو بغلش گرفت.ازم فقط پنج سالی بزرگتر بود اما من این روزا به اون وحرفاش بیشتر از مارال که مادرم بود،احساس نیاز پیدا می کردم.
ـ وقتی یه سالم بود بابام ناغافل مریض شد و فوت کرد.مادرم که زن جوونی بود، من وساوان داداشمو که اونموقع پنج سال داشت به عموم سپرد ودنبال زندگی خودش رفت.بعضی از اطرافیانم می گن خونواده اش مجبورش کردن اما زن عمو که تا هشت سالگیم فکر می کردم مادرمه، می گفت سر وگوشش از همون اولم می جنبید...............پ

 

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 473 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

ام کتاب: آخرین برف زمستان
نویسنده: لیلین کاربر انجمن.

خلاصه داستان:
پایان یک زندگی مشترک شروع این داستانه و آیلین زنی که جسورانه بدون اینکه حتی ذره ای حمایت خونواده واطرافیانش روداشته باشه دست به این کار می زنه واز محمد مردی که همیشه براش مث یه کاغذ سفید، نانوشته وغیر قابل درک بوده جدا می شه.تا به دنبال دست پیدا کردن به خواسته ها وآرزو های بزرگ زندگیش بره.اون با پیش زمینه ی ذهنی بدی که از ازدواجش داشته نقطه ی پایان وطلاق رو خیلی آسون تو جریان زندگیش می پذیره.درست به آسونی چیزی که الآن ما تو جامعه مون می بینیم.اما...............

 


جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

mobin-kasiri بازدید : 5825 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

از مطب دکتر بیرون اومدم. خدا رو شکر وضعیتم خوب بود و جای نگرانی نبود. با به صدا در اومدن زنگ گوشیم و افتادن اسم پدرجون بی حوصله گوشی رو جواب دادم:
-سلام پدرجون
پدرجون: سلام عزیزم خوبی؟
-پدرجون چه خوبی؟ به نظرتون الان حال من باید چطوری باشه؟
پدرجون: عزیزم اونطوری که تو فکر می کنی نیست...حرف من رو که قبول داری؟
-آره قبول دارم اما..........

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 204 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

کل راه رو مشغول نوشتن لیست خرید واسه مهمونی بودم. با وارد شدن به فروشگاه چرخ دستی بزرگی برداشتم و به دست آریان دادم و به طرف قفسه ها رفتم. با صدای آریان به طرفش برگشتم. وسط راهروی قفسه ها با چرخ دستی ایستاده بود.
آریان: راحتی عشقم؟
به روی خودم نیاوردم. وظیفه اش بود . لبخند زدم و گفتم:
-آره عزیزم، راحتم..............

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 228 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

با تکون خوردن شدید بازوم از خواب ناز بیدار شدم. با گیجی یه نگاه به اطراف انداختم. صورت آریان با فاصله چند سانتی متری از صورتم بود. بازوم رو ماساژ دادم و گفتم:
-چته؟
یکم صورتش رو عقب برد و گفت:
-هیچی خانوم رسیدیم. تشریف نمیارید پایین؟
چشم هام رو ماساژ دادم و گفتم:
-چرا...میام.... رسیدیم ویلا؟؟؟.............

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 696 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

سرم رو پایین انداختم تا آریان آرایشم رو نبینه. تا مهمونی که رسیدیم حسابی سورپرایز شه اما آریان انگار تو این دنیا نبود. خیلی خشک و جدی گفت :
-سلام
یه آهنگ فوق العاده غمگین هم گذاشته بود. دلم داشت از غصه می ترکید. یه لحظه بغض کردم. مگه من سیما رو گرفته بودم که واسه من اخم می کرد. مردد شدم. لعنت به من که احساسی تصمیم گرفتم. اما آخه من که عقلمم واسه تصمیم گیریم بکار انداخته بودم پس چرا اینطوری شد؟ .............

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

اطلاعیه سایت

تعداد صفحات : 2

درباره ما
با سلام. رسانه تفریحی مبین پاتوق در سال 1393 با هدف ایجاد پایگاهی سالم برای نشاط و و بگردی ایرانیان ایجاد شده است و در ستاد ساماندهی پایگاه های اینترنتی به ثبت رسیده است. کلیه مطالب سایت مطابق با قوانین جمهوری اسلامی ایران است. برای بهتر شدن این تارنما ما را یاری کنید.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    پرچم کدوم بالاست ؟
    زوج آینده ی شما ؟
    انجمن سایت


    انجمن سرگرمی تفریحی مبین پاتوق.
    انجمن سرگرمی تفریحی مبین پاتوق با موضوعات مختلف برای اشتراک گذاشتن مطالب دوست داشتنی خود بین کاربری دیگه امیداورم بهتون خوش بگذره.

    آمار سایت
  • کل مطالب : 619
  • کل نظرات : 22
  • افراد آنلاین : 24
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 120
  • آی پی دیروز : 122
  • بازدید امروز : 176
  • باردید دیروز : 345
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,691
  • بازدید ماه : 1,691
  • بازدید سال : 83,601
  • بازدید کلی : 696,612
  • درباره من
    من مبین کثیری مدیریت این وبلاگ را بر عهده دارم، امیدوارم با گذاشتن مطالب گوناگونی که از وبسایت های بزرگ گلچین شده است لذت کافی را ببرید، امید است بتوانم بخش کوچکی از تفریح شما را تامین نماییم، با تشکر